از اتوبوس پیاده شد سرمای شدیدی بود هوا سوز داشت دستکشش رو از جیب پالتو بیرون آورد و پوشید شال گردن را رور بینی و دهانش پیچید
یقه پالتو را بالا کشید و در پیاده رو به راه افتاد....
به کیوسک روزنامه فروشی رسید .. ایستاد یه روزنامه و یه پاکت سیگار خرید و به راه افتاد
همینطور که داشت قدم میزد سیگارش رو روشن کرد و به لبش گذاشت و پک عمیقی زد...
روبروی دبیرستان ایستاد ... دقایقی بعد وقت تعطیل شدن دبیرستان رسید
دخترها یکی یکی از دبیرستان خارج میشدند
صداشون تو خیابون میپیچید با صدای بلند جیغ و داد میکردند به روی هم برف میپاشیدند سر به سر هم میزاشتند
افشین تماشا میکرد و در صورت هر یک از دختر ها صورت شبنم رو میدید
لبخندی روی لب افشین نشست و بدون اینکه متوجه بشه که دختری اونو زیر نظر گرفته و با شیطنت خاصی داره اونو نشون دوستش میده.
پروین ... پروین .. این اقاهه کیه؟ انگار اینجا غریبه تا حالا اینجا ندیدیمش...
پروین هم یه نگاه زیرکانه به افشین انداخت و گفت
منم تاحالا ندیدمش
بعد هم شروع کردن به دویدن و از اونجا دور شدن .
فرستنده:زهرا
نظرات شما عزیزان: